سخنرانی داوران در هفتمین مراسم اختتامیه جایزه شعر شاملو
سخنرانی علیرضا حسنی از داوران مرحلهی اول
حضار محترم، خانمها، آقایان،
همیاران محترم هیأت داوران مرحلۀ اول و دوم،
دبیر و برگزارکنندگان محترم جایزۀ شعر شاملو، و
سرکار خانم آیدا شاملوی عزیز
تبریک، سپاس، و درود بیکران
خوشوقتم و خرسندم از اینکه سهمی اندک داشتم در برافروخته نگاهداشتن چراغی، در شبی تاریک. دیری است تا گمگشتهایم از لب دریای شعر، دریای عمیق و پربار شعر فارسی. دیری است تا گمگشتهایم در این ساحلی که نامش هست ایران.
دیری است راه میجوییم در این نهایت تاریکی، در این نهایت بیابان. به اوهام شرجی و ساحل چنگ میزنیم تا شاید سایهای قیرگون هم که شده بیابیم که بوی دریا بدهد. گاه سراغ دریا را از ماسههای زیر پا میگیریم و صداهایی گنگ در باد، تا مگر احساس کنیم نزدیکیم به دریا. گاه آب بالا میآید و از سرمان هم میگذرد، گاه آوازهای دوردست صیادان امیدوارمان میکند که بمانیم، نرویم، دریا همینجا است برقص شاعر.
چه خندهدار میگویند با نیشخند که ما شاعران این سرزمین شعر را گم کردهایم. شعر که جایی نمیرود. همینجا است. شعر آرمیده است در زبان. میچرخد در زندگی و گفتوگوی و کار و بار و حس و حال مردم. ما شاعران این سرزمین، این ماایم گمگشتگان. چراغی بایدمان در این شب سیاه. و تا ساحلی میجوییم و دریایی، باید که از چراغ بگوییم و حرمت چراغ را پاس بداریم تا بامداد که شط خورشید ما را به گماگم آبها بخواند. بخوان شاعر، نور را بخوان، چراغ را، مردم را. شعر را بخوان شاعر، راه را دریا را.
و ما شاعران مینویسیم از همین سیاهی فروافتاده بر همهجا و همهچیز. مینویسیم با همین سیاهی و تاریکی. کورمال میکنیم ساحل را و دریا را. برخی از ما پیلهها و تاولها را وامیدارند به حرف زدن. بعضیهامان هذیانهامان را بالا میآوریم. از شعرهای بعضیمان چرک و خون میزند بیرون و از لای سطرهای بعضیهامان پرستو پر میکشد. کلمات بسیاریمان زجر میدهند، رنج میکشند، جیغ میزنند. بعضیمان از گوارایی آّب مینویسیم و آرامش تنهایی و زیبایی سکوت و بعضیمان از عطش و سرسام و زشتی خفقان. گاه در شعرهامان قلم را میشکنیم و گاه سایهساری میتراود از برگهامان. گاه نوشتن را به سخره میگیریم، به ریش دفتر و شعر میخندیم و گاه از سر نومیدی خنجر فرومیکنیم به قلب زبان و از حلقوم زمان و زمانه بیرونش میآوریم. گاه چراغهای خاموشمان را بالا میگیریم در تاریکی.
شب، خنج میکشد بر روحمان. سنگ میکوبد بر مغزمان. و ما شاعران، بدون نت، پنجه میکشیم بر ساز. آرشه میکشیم بر جیغ. مردم را بیزار کردهایم از شعرهامان.
شعرهامان! بله. اندکی شعر هم پیدا میشود لابلای کاغذ پارههای پر از شعار و زبانپریشیها و هیاهوهایمان. در میان ما پیدا میشوند شاعرانی که آتش کلامشان زبانه میکشد در دوردستها. سوسوی نورشان برای لحظاتی تمام ساحل را روشن میکند اگر این هیاهوهای تاریکی بگذارد که طنین صداشان را بشنویم. افسوس که شب، همه را با هم دار میزند.
شب. من از نهایت تاریکی، و از نهایت شب حرف میزنم که در آن، مار همهمۀ غضروف بود و خم شده از مهتابی به کوچهای تاریک، بهجای همۀ نومیدان میگریستیم و قطارها همه خالی میرفتند و به خانۀ هر که میرفتیم باید چراغ میبردیم. آری، هنوز هم هست شب. حریفا رو چراغ باده را بفروز، که شب با روز یکسان است.
* * *
به من هم گفتهاند شعر تجربۀ زیسته است. بهنحوی آن را باور دارم. من نیز این روزها میشنوم که: چه انتظاری میرود از شاعران؟ وقتی چنین میزیند، در چنین زمانهای، ماحصل تجربۀ زیستۀ شاعران میخواستید چه باشد؟ اما میخواهم بپرسم کدام زندگی؟ مرز میان روزمرگی و زندگی کجاست؟ شاید بگویید درهمتنیدهاند یا به تعبیری، روزمرگی هم بخشی یا وجهی از زندگی است. شاید بگویید هرگونه تلاشی برای وضوح بخشیدن بیشتر پیچیدهاش میکند. تلاشم را میکنم. مگر بزرگترین و مهمترین تفاوت میان روزمرگی با زندگی این نیست که روزمرگی در تکراری و ملالآور بودن لحظههاست و زندگی، سرشار از تازگی و طراوت است؟ زندگی رویارویی با نمیدانمها است. زندگی چیزی نیست مگر روزمرگی غیرتکراری شده. چیزی نیست مگر غلبه بر ملالتباری و تن ندادن به سکون. زندگی چیزی نیست مگر خلاقانه شکستن مرزهای روزمرگی. خزیدن روح شعر است در تن تکیدۀ روزمرگی. در تکراری نبودن گذر لحظههاست که روزمرگی تبدیل میشود به زندگی. جهتگیری آگاهانه علیه روزمرگی، علیه وضع موجود یکسان کننده و از میان برندۀ تفاوتها است که بال و پر میدهد به زندگی. خواست تن ندادن به آنچه هست، نیرویی فراهم میکند برای شکستن یکدستی چیزها و آدمها، برای پا را فراتر از مرزها گذاشتن. واقعیت را آنگونه که هست روایت کردن، چیزی نیست جز روزمرگی. از ریخت انداختن واقعیت، تخیل کردن واقعیت است که بازیگوشانه دنیای تکراری را به هم میریزد. با فاصله گرفتن از روزمرگی، با خواست به هم ریختن واقعیت موجود، گام بزرگی برمیداریم در مسیر نزدیک شدن به زندگی. شعر دامن زدن به تنوع است، دامن زدن به دیگرگونهگی است. مجالی است برای بالیدن آنچه که هنوز در گرداب تکرار و عادت سقوط نکرده است. شعر، تخیل زندگی است.
اما چیست زندگی را تخیل کردن؟ چگونه ممکن است بهجای زندگی را زیستن، آن را تخیل کرد؟ مگر شعر تجربۀ زیسته نیست؟ بگذارید پرسش مهمتری بپرسم. از کدام تجربه حرف میزنیم وقتی میگوییم شعر تجربۀ زیسته است؟
شیمبورسکا شاعر بزرگ لهستانی، نکتۀ مهمی را به همۀ ما یادآوری کرده است. در خطابۀ نوبل میگوید هر کسی که آگاهانه شغلی انتخاب کرده و آن را با عشق و شعور برعهده بگیرد شاعر است. چنین پزشکانی، چنین باغبانانی را میشناسد، چنین معلمانی، و صدها و صدها شغل دیگر. تا همینجای سخنش هم، او شهود شاعرانه را از قفس تنگ شعرها رهانیده و به میان همۀ مردم آورده، و ما شاغلان مشغول به کار نوشتن شعر را، ما ستایندگان آزادی بیحصر و استثنا در گفتن را به دو قید پایبند کرده است: عشق و شعور. میپرسم آیا همۀ ما که مشغول نوشتن شعریم، آن را آگاهانه انتخاب کردهایم؟ آیا به تمامی معنای انتخاب آگاهانه را پیش چشم آوردهایم؟ آیا از خودمان پرسیدهایم مسئولیتمان در قبال این شغل چیست؟ تا کجا در معنای عشق به شعر تعمق کردهایم؟ میان عشق به شعر نوشتن، و سودای نامآوری کدام را برگزیدهایم؟ نسبت ما با شعور چیست؟ آیا شغل شاعری را با عشق و شعور برعهده گرفتن، جز این است که بیوقفه بکوشیم شاعرانه زیستن، و هر بار به گونهای تازه شاعرانه زیستن را به پیش ببریم؟
اما شیمبورسکا به همینجا رضایت نمیدهد. با اینکه شهود شاعرانه را از انحصار شاعران خارج میکند، اما آنها را در گروه کمشمار برگزیدگان سرنوشت قرار میدهد. در جدال سیاست با شعر، تأکید شیمبورسکا بر «نمیدانم» شاعران است و شهود شاعرانه را درهم شکنندۀ «میدانم» سیاستمداران معرفی میکند. شاعران را برگزیدگان تقدیر میداند برای نوشتن از و با نمیدانمشان، چرا که دانستگی چیزی نمیآورد جز بازتولید آنچه که هست. با کنار گذاشتن نمیدانم، بالهای شهود شاعرانه ناپدید میشوند و شعر، بهجای نوشتن از زندگی، روزمرگی را مینویسد. دیری است تا ما شاعران، با سر سقوط کردهایم در روزمرگی. دیری است تا برگزیدگان سرنوشت نیستیم مگر انگشتشماری.
والاس استیونس زمانی دربارۀ واقعیت و تخیل نوشته بود: «یکی از وظایف شاعر در هر زمانی، با فکر و حس خویش کشف کردن آن چیزی است که بهنظرش میرسد در آن زمان شعر است. معمولاً آنچه را که در شعرِ خودش پیدا کرده است از راه خود شعر آشکار میکند. اغلب اوقات او بدون آگاه بودن بدان، این وظیفه را تمرین میکند، چنانکه آشکارسازیها در شعرش ـ مادام که تعریف میکند چه چیزی از نظرش شعر است ـ آشکارسازیهای شعرند، نه آشکارسازیهای تعاریف شعر. ... واقعی متداوماً در غیرواقعی غوطهور است. [شعر] روشن کردن سطح است، حرکت یک خود در تختهسنگ.» از این رو، شاعران نه فقط آشکار کنندگان واقعیتاند، که شعرشان بهمثابۀ حرکت یک خود در یک تختهسنگ، آشکار کنندۀ تخیل یا ناواقعیت است. از نگاه استیونس، ایستادن در نقطهای که از آنجا میتوان غوطهوری واقعی در ناواقعی را دید، وظیفۀ شاعران است. سرنوشت آنها را برگزیده تا در تختهسنگ روزمرگی حرکت کنند، تا زندگی را تخیل کنند تا راهی را نشان دهند برای نه گفتن به وضع موجود واقعیت. شعر نوشتن، روایت فقدان زندگی نیست، برعهده گرفتن شکستن عادتهاست. راه باز کردن به سمت زندگی است، به سمت دریاهای آزاد. اما پیش از راه باز کردن، باید راه را یافت، و برای یافتن راه، باید چراغی روشن کرد، چراغهایی. و باید که فروتن بود و بارها و بارها تجربه کرد شکست خورد از پای ننشست و با عشق و شعور برعهده گرفت و در تختهسنگ واقعیت موجود حرکت کرد. حتماً همینطور است که خیل کثیری از ما شکست خوردهایم، که چیزی ننوشتهایم که در اندرونۀ صلب روزمرگی طنینی بیندازد و مردم با شنیدن پژواکهایش زندگی را لمس کرده باشند. اما، قطعاً همینطور است که اندکی از ما هستند که پیروز شدهاند. چراغهاشان را میبینم. پژواکهاشان را میشنوم و به زندگی امیدوارم.
تمامیِ الفاظِ جهان را در اختیار داشتیم و
آن نگفتیم
که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
یک سخن در میانه نبود:
ــ آزادی!
ما نگفتیم
تو تصویرش کن!
سخنرانی صالح نجفی از داوران مرحلهی دوم
ارسال نظر